تو چه گفتی سهراب؟
قایقی خواهم ساخت
باکدام عمر دراز؟
نوح اگر کشتی ساخت عمر خود را گذراند
با تبر روز و شبش بر درختان افتاد
سالیان طول کشید
عاقبت اما ساخت …
پس بگو ای سهراب شعر نو خواهم ساخت
بی خیال قایق …
یا که میگفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد …
این سخن یعنی چه ؟
با شقایق باشی… زندگی خواهی کرد ؟
ورنه این شعر و سخن یک خیال پوچ است …
پس اگر میگفتی تا شقایق هست حسرتی باید خورد جمله زیباتر میشد
تو ببخشم سهراب که اگر در شعرت نکته ای آوردم انتقادی کردم …
بخدا دلگیرم از تمام دنیا …
از خیال و رویا …
بخدا دلگیرم …
میخواهی بروی؟
خب برو …
انتظار مرا وحشتی نیست …
شبهای بیقراری را هیچوقت پایانی نخواهد بود…
برو …
برای چه ایستاده ای؟
به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی ؟
برو …
تردید نکن …
نفسهای آخر است …
نترس برو …
احساسم اگر نمیرد، بی شک مابقی روزهای بودنش را بر روی یک صندلی چرخدار بی تفاوت خواهد نشست …
برو …
یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود …
پس راحت برو …
مسافری در راه انتظارت را میکشد …
طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد …
برو …
فقط برو …
نظرات شما عزیزان:
ϰ-†нêmê§ |